یکی بود... یکی نبود

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.

سلامی به سیاهی سایه ی سیاه و ناامیدی آخرین نگاه. سلام دوستان... من قبل از هر چیزی یه معذرت ازتون میخوام چون شاید من خوب نتونم مطلب بنویسم آخه من زیاد در ادبیات فارسی قوی نیستم و این معذرت خواهی رو از من قبول کنید. ولی با همه ی این حرفا حالا میخوام واستون یه داستان تعریف کنم. داستانی که شاید واسه خیلیا تکرار باشه ولی واسه من... خاطرس.

یکی بود یکی نبود... یکی بود که بودن واسه اون یکی مهم نبود. این که بود با اینکه بودنش برای اون یکی اصلا مهم نبود ولی اون همه ی وجودش بود. آره... یک داستان قدیمی... بودن و نبودن... عجیبه ولی خیلی سادس. همیشه یه قانون صدق کرده دوستان در مورد خیلی از مطالب احساسی و اون اینکه اگه به کسی دل ببندی و غرورت رو برای اون خورد کنی... مطمئن باش اون هم روزی تو رو خورد میکنه. زندگی یا مرگ همه در یک خط قرار دارند و اگه ما زندگی و بودن رو دنبال کنیم روزی به مرگ و نابودی میرسیم. ماه قشنگه من... یه روزی یه پسری توی شهرهای توکیو داشت به تو فکر میکرد. اون همه ی فکرش توکیو بود و ژاپن و از ایران و ایرانی بودنش چیزی به یاد نداشت. ماه قشنگ من بودن تو و نبودن من یک داستان قدیمیه. یک داستان پر از غم و یک داستانی که... سرانجامش رو خیلیا رقم زدن. بودن یا نبودن... همونطور که تو گفتی اینا خیلی هم مهم نیست عزیزم. آره... این مهمه که کی موند و کی رفت. آره ماه من... اونی که رفت، قرار نبود بره... باید میموند یعنی قرار هم همین بود ولی رفت و اونی که موند اصلا قرار نبود بمونه... اصلا قرار نبود بیاد که بخواد بمونه. اما میدونی ماه من... زندگی همیشه چندین داستان رو با هم ترکیب میکنه تا به همه یاد بده که از یک زاویه نمیشه حقیقت رو دید. میخواد به همه یاد بده که فرق بین حقیقت و واقعیت یه خط باریکه ولی اون چیزی که هرکسی از زاویه ای میبینه فقط واقعیت هست و نه حقیقت. آره عزیزم حالا زندگی دوباره یه بازی جدید رو با ما شروع کرد. اونی که قرار بود بمونه ولی رفت... حالا برگشته و اونی که باید میرفت هم حالا رفته ولی یه چیز خیلی تلخ این بین اضافه شده. خاطرات... . همیشه دعا میکنم که ای کاش خاطرات با افراد بیان و با رفتنشون برن. گله من خیلی سخته که یه نفرد ترکت کنه ولی خاطراتش همواره باهات باشه. ای کاش هر دو با هم یا میموندن و یا میرفتن که این رفتن و موندن داستان زندگی من و ماست. این رفتن و موندن شخصیت ما رو میسازه و اینجاست که باید گفت... این داستان ماست و ما خودمون اون رو مینویسیم.آره... چند روز پیش داشتم با یکی از دوستان چت میکردم و به من گفت که زندگی داستان نیست... اما اون اشتباه میکرد. زندگی داستانی هست که ما نویسندش هستیم. یه روز میشینیم و به داستانی که نوشتیم نگاه میکنیم... داستانی طولانی که در اون شخصیت اول خود ما هستیم. از خدا همیشه خواستم که وقتی داستان رو خودمون میخونیم طوری ننوشته باشیم که باعث شرم و خجالت باشه. همینجا از خدای مهربون خواهش میکنم که در داستانهای ما نور محبت و بخشش خودش رو مثله جوهر مرکب روان کنه تا نوشته هایی که باعث خجالت ما میشن در مرکب لطف و مهربانیش محو شود. یا حق و تا بعد...

Black Shadow

در بازی زندگی با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است.